گروه جهاد و مقاومت مشرق - برای بسیاری از رزمندگان دفاع مقدس، شرکت در عملیات مرصاد حس و حال دیگری داشت. اینبار آنها باید با دشمنی میجنگیدند که سابقه چندین سال ترور و آدمکشی، پروندهشان را سیاه کرده بود. منافقین همان گروهی بودند که در ترورهای کور اوایل دهه ۶۰ بسیاری از هموطنان خودشان را از کودک و بزرگ گرفته تا پیر و جوان، به شهادت رسانده بودند. به همین خاطر وقتی خبر حمله ستون نفاق به گوش رزمندهها رسید، برای رویارویی با آنها سر از پا نمیشناختند. جانباز محمدرضا فاضلیدوست یکی از همین رزمندگان است که در گفتوگو با ما از شوق خودش برای مقابله با منافقین میگوید.
گروهک منافقین حافظه تاریخی ما ایرانیها را تلخ کردهاند. برخورد عینی شما با جنایات منافقین چه زمانی بود؟
من از قضیه بمبگذاری منافقین در دفتر حزب جمهوری اسلامی با جنایات آنها آشنا شدم. پدرم مرحوم حسین فاضلی دوست از فعالان انقلابی بود که با حزب مؤتلفه اسلامی ارتباط داشت. ایشان بعد از پیروزی انقلاب مسئولیت دفتر سیاسی شاخه اصناف حزب جمهوری اسلامی را برعهده گرفت. شهید بهشتی پدرم را به خوبی میشناخت و عنایت خاصی هم به ایشان داشت. یادم است به پدرم پیشنهاد استانداری مازندران را داده بودند. وقتی هم مسئولیت جهاد سازندگی گیلان یا مازندران پیشنهاد شده بود پدرم خواهش کرد در تهران بماند. به واسطه پدرم من هم به دفتر حزب جمهوری اسلامی رفت و آمد میکردم. اوایل انقلاب ۱۰، ۱۱ سالم بود. خدا رحمت کند همکلاسیام سعید مهاجری را که در کربلای ۵ شهید شد. من و ایشان جَلد دفتر حزب بودیم. اگر اشتباه نکرده باشم اغلب در روزهای یکشنبه و چهارشنبه که شورای مرکزی حزب جمع میشدند، به آنجا میرفتیم و در عالم کودکی حال میکردیم. خیلی وقتها که شهید بهشتی نماز جماعت میخواند، من مکبر میشدم. ایشان بنده را به چهره میشناخت. همانطور که من هم خیلی از شهدای حزب را از نزدیک دیده و میشناختم. فاجعه هفتم تیر ۱۳۶۰ که پیش آمد، از نزدیک با جنایتهای منافقین آشنا شدم.
آن زمان کجا بودید و چطور خبر بمبگذاری در دفتر حزب را شنیدید؟
این واقعه در شامگاه هفتم تیرماه ۱۳۶۰ رخ داده بود. من از قضیه مطلع نبودم. صبح که از خواب بیدار شدم دیدم جو خانه سنگین است. بعد شنیدم پدرم دارد رادیو گوش میدهد و نام سیدمحمد بهشتی مرتب تکرار میشود. سریع به حیاط خانهمان رفتم و از پدر قضیه را پرسیدم. ایشان شبش خبردار شده بود و حتی برای کمک به امدادگران و آواربرداری خودش را به دفتر حزب رسانده بود، ولی جلوی من به روی خودش نیاورد و گفت: ظاهراً اتفاقی در حزب جمهوری اسلامی افتاده است. یادم است پرسیدم سیدمحمد بهشتی که رادیو اسمش را میآورد، همان آقای بهشتی است؟ ایشان باز خودش را به ندانستن زد ولی من فهمیدم چه خبر شده است و خودم را به معراج شهدا در حوالی پارک شهر رساندم. آنجا بود که دیدم همین طور دارند جنازه و باقیمانده اجزای بدن شهدا را میآورند. همان جا کینهای از منافقین در دلم شکل گرفت یعنی خیلی از مردمی که تا همان چند روز قبل سر قضیه بنی صدر و اینگونه مسائل تهمتهایی به شهید بهشتی میزدند، همگی از فاجعه پیش آمده منقلب شده و خواستار مجازات منافقین بودند.
پس برای شما رویارویی با منافقین در عملیات مرصاد حس و حال دیگری داشت؟
بله، شما حرف جالبی زدید. منافقین بخشی از حافظه تاریخی ما ایرانیها را بدجوری تلخ کردهاند. بعد از ماجرای بمبگذاری، ما دیگر دل و دماغ رفتن به دفتر حزب را نداشتیم. تلخی آن روزها از یادم نمیرود. بنده از سال ۶۱ که ۱۴ سال داشتم تا انتهای دفاع مقدس در جبهههای مختلف حضور یافتم ولی وقتی قطعنامه تمام شد و به جریان حمله منافقین رسیدیم، احساس کردم این آوردگاه با باقی میدانها فرق دارد. زمان پذیرش قطعنامه ۵۹۸ از سوی کشورمان، من دانشجوی رشته ارتباطات در دانشگاه علامه طباطبایی بودم که شنیدیم عراق دوباره مثل روز اول جنگ به خوزستان حمله کرده است. دل توی دلم نبود زودتر امتحانهایم تمام شود و به جبهه بروم. ناگهان از دوستان شنیدم که منافقین هم از مرز کرمانشاه حمله کردهاند. اینجا بود که دیگر نتوانستم صبر کنم. تابستان قرار عروسی داشتیم ولی جای این حرفها نبود. نمیشد ایستاد تا منافقین بعد از آن همه جنایاتی که کرده بود، راست جاده را بگیرد و به خیال تصرف تهران، به حریم کشورمان تجاوز کند، بنابراین همه مشغلهها را رها کردم و برای مقابله با منافقین راهی منطقه شدم.
یعنی اعزام رسمی نداشتید؟
اصلاً وقت این کارها نبود. همه اینها که گفتم یکدفعه اتفاق افتاد. البته بچههای لشکر ۲۷ بنده را میشناختند. من در واحد مخابرات سابقه زیادی داشتم و در لشکر ویژه شهدا، لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) و لشکر ۲۷ بیسیمچی فرماندهان بنامی بودم. بارها از کانال این لشکرها در جبهههای مختلف حضور یافتم و جنگیدم. اینبار هم که به مقر لشکر ۲۷ رفتم، دوستان پیشنهاد دادند خودم را به واحد مخابرات معرفی کنم، اما من گفتم اینجا هیچ کاری با بیسیم و مخابرات ندارم. اصلاً نمیدانم مخابرات چیست؟ گفتند پس میخواهی چکار کنی؟ گفتم من مادرزاد آرپی جی زن بودم. میخواهم در این عملیات به عنوان آر پی جی زن شرکت کنم. راستش میخواستم به نوبه خودم تا میتوانم ضربه به پیکره نفاق بزنم. مثل خیلی از رزمندههای دیگر احساس میکردم فرصتی پیش آمده است تا ظلمهایی که منافقین به ملت ایران کرده بودند را تلافی کنیم. به هرحال دوستان پذیرفتند و یک تمرین جمع و جور در پادگان کرخه کردیم و همراه با گردان حمزه به کوه کوزران که مشرف به تنگه چهارزبر بود اعزام شدیم.
چه زمانی به منطقه عملیاتی مرصاد رسیدید؟
وقتی ما رسیدیم، ستون منافقین منهدم شده بود. نیروهایشان در کوههای اطراف پراکنده شده بودند و به ما مأموریت پاکسازی منطقه داده شد. بچهها در کوهها و درهها میگشتند و نیروهای فراری منافقین را اسیر میکردند و تحویل میدادند. منافقین آواره به گدایی افتاده بودند. گاهی پیش میآمد برخی از این آوارهها از فرط گرسنگی به صف غذای رزمندهها میآمدند تا به صورت ناشناس جیره دریافت کنند. بعد این رزمنده از آن رزمنده ماهیت نفر جلوییاش را میپرسید و این یکی از آن یکی و... طرف لو میرفت و دستگیر میشد. از این موارد زیاد پیش میآمد. هر کس را هم که میگرفتیم، تحویل میدادیم و سراغ باقی نفراتشان میرفتیم.
در عملیات پاکسازی با مورد خاصی مواجه شدید؟
یکبار در پشت کوزران برای جستوجو رفته بودیم که در ورودی یک دره به جنازه یک زن و مرد منافق برخوردیم. لباس تنشان نبود! کیف خانم هم روی زمین افتاده بود. داخلش شکلات خارجی و وسایل آرایش و از این چیزها دیده میشد. آنجا بود که فهمیدم این بدبختها اصلاً مال جنگ نبودند و، چون فکر میکردند خیلی راحت جاده را میگیرند و به تهران میرسند، اینطور خودشان را به قتلگاهشان انداختهاند. کمی آن طرفتر، کیفها و وسایل زنانه دیگری دیده میشد. رد آنها را گرفتیم و همین طور که پیش میرفتیم، ناگهان به جنازه حدود ۷۰ زن و مرد منافق برخوردیم که اغلب آنها برهنه بودند. انگار میخواستند بزم شبانهای راه بیندازند که رزمندهها متوجه تحرکاتی در پشت کوزران میشوند و آنجا را با توپخانه میزنند. این بدبختها هم بر اثر انفجار و ترکش گلولههای توپ به هلاکت میرسند.
برای شما که رزمنده میادین مختلفی از دفاع مقدس بودید، جنگیدن با منافقین چه تفاوتی داشت؟
اگر اجازه بدهید این سؤال شما را با دو مثال جواب میدهم. در کردستان وقتی رودرروی کومله یا دموکرات میجنگیدیم، احساسات متفاوتی داشتیم. بین دموکراتها یک عده مردم کرد بودند که از فقر فرهنگی و مادی رنج میبردند. آنها شقاوت کوملهها را نداشتند. نیروهای کومله از احزاب چپی بودند که تقریباً از همه جای ایران بینشان آدم دیده میشد. اینها جنایاتشان را خونینتر رقم میزدند و بالطبع وقتی با آنها رودررو میشدیم، حس و حال متفاوتی داشتیم. یا در جنگیدن با عراقیها همه که بعثی نبودند. یک عده جیش الشعبی (نیروهای داوطلب مردمی) بودند که بینواها را به زور جبهه میآوردند. حساب اینها با بعثیها جدا بود. ما رزمندهها این تفاوتها را به خوبی درک میکردیم، اما در خصوص منافقین میدانستیم که همه آنها خوب میدانند پا به چه معرکهای گذاشتهاند. آنها به وضوح به کشورشان خیانت کرده بودند. ظاهراً ایرانی بودند و فارسی حرف میزدند، اما دوشادوش دشمن متجاوز بعثی با رزمندگان ایرانی میجنگیدند. خیلی از منافقین همان بمبگذارها و تروریستهایی بودند که مردم کشورمان را به شهادت رسانده بودند. وقتی اجساد منافقین را در کوه و دشت میدیدیم، چیزی ته دلمان میگفت: آنها به آتشی سوختهاند که در بمبگذاریها خودشان شلعهورش میکردند.
پرداختن به مرصاد فرصت خوبی برای مرور جنایت منافقین نیز است، غیر از قضیه هفتم تیرماه، خود شما شاهد بمبگذاری آنها در شهرهای کشورمان بودید؟
من در بیمارستان طرفه بودم که مجروحان بمبگذاری منافقین در میدان امام را به آنجا آوردند. این بمبگذاری آنها ظاهراً ساختمان مخابرات را هدف گرفته بود، ولی خیلی از مسافرخانههای کوچک و قدیمی در میدان امام همراه با مردم بیگناه از بین رفته بودند. زن و مرد و کوچک و بزرگ تکه تکه شده بودند. یا در میدان فردوسی وقتی بمبی منفجر کردند، من همان موقع با موتور در مسیر میدان بودم. ناگهان صدای انفجار شنیدم و ستون دود را دیدم که به آسمان بلند شد. وقتی به میدان فردوسی رسیدم، صحنههای وحشتناکی دیدم، اما یک صحنه هیچ وقت از یادم نمیرود. یک خانم داخل باجه تلفن ترکش بمب به سرش خورده و افتاده بود. گوشی تلفن به سیمش آویزان شده بود و تکان میخورد. معلوم نبود این بنده خدا با چه کسی حرف میزد که به شهادت میرسد. شاید آن طرف خط مادرش بود یا همسرش یا حتی فرزندش که... ناگهان شهید میشود.
در جبههها هم منافقین بارها عملیات مختلف را لو داده بودند؟
بله، خیلی از عملیات را ستون پنجم که همین منافقین بودند لو میدادند. رمضان، والفجرها، کربلای ۴ و... در بمباران سال ۶۳ پادگان ابوذر هم نفوذی نفاق، گرای پادگان را به عراقیها لو داده بود. آن روزها من در ابوذر بودم، به قدری رزمنده ارتشی، بسیجی و سپاهی آنجا بودند که در پادگان جای سوزن انداختن نبود. همان روز بمباران، واحد ما را به دوکوهه فرستادند. تا ما از منطقه خارج شدیم، جنگندهها آمده و با گرایی که نفوذیها داده بودند اول ضد هواییها را زدند و بعد با خیال راحت چند صد نفر تلفات گرفتند. آبشخور همه این فجایع منافقین بودند که شکر خدا در مرصاد خودشان با پای خودشان به قتلگاه شان آمدند و بسیاری از این تروریستها در تنگه چهار زبر از بین رفتند.
منبع: روزنامه جوان